زنی بر روی تلی از خاک نشسته و اشک پیاپی از چشمانش بر روی گونههای خاکگرفتهاش جاری است. داستان آمدن زن و دختری را به باجاباج برای چیدن بوتههای عدس تعریف میکند و میگرید. «یاخچی خانم محرمی» و دخترش «آذر پرتوی» روز پنجشنبه نوزدهم مرداد 1391 به باجاباج آمده بودند تا بوتههای عدس مزرعهکوچکشان را به چینند و به خانوادهیِ نامزدِ «آذر» هم دستی یاری رساننده برسانند. «یاخچی خانم» و «آذر» در کنار زنی بنام «فاطمه دژبانی» نشسته بودند که زلزله زمین را لرزاند. مادر و دختر توانستند از داخل خانه به بیرون بگریزند، اما از زلزله نتوانستند. در کوچهیِ تنگ خانهای بر سرشان خراب شد. فاطمه دژبانی هم نتوانست تکانی بخورد. در کنار تنور جان سپرد. پیکر بیجان آن سه زن را روستائیان باجاباج از میان تلی از خاک بیرون کشیدند و به حافظهیِ گریان خویش سپردند.
در پایین روستا و نرسیده به باغها خانهای نوساز و نیمه ویران دیده میشود. آنجا خانهیِ مردی بنام «صمد دربان» است. خانهیِ دوطبقه صمد دربان در جهت شرقی-غربی جلوهیِ زیبایی داشته است. سمت شرق خانه فرو افتاده و از دور همچون کامیونی به نظر میرسد که بخش عقباش در باتلاق فرو رفته باشد. بخش ویران کارگاه قالیبافی اعضای خانواده بوده که اینگ سوگوار بیست و شش انسان، روستا، خانه و زندگی بر خاک افتادهیِ خودشان هستند. دو دختر نوجوانِ آقای صمد دربان، سمیه و لیلا حسرت تمام خانواده را در خاک شدنِ جهیزیهیِ دو دختر بزرگ بر زبان میآورند. سالی رنج برده بودند تا قالی نفیسی را ببافند و به قیمت هفت میلیون تومان بفروشند. آن پول صرف خرید جهیزیه برای دو دختر بزرگتر شده بود که در زیر تلی از خاک دفن شد. صمد دربان و دو دخترش تکدرختی را در یال کوه و بالای روستای «چوبانلار» نشان میدهند و چشمانشان اشکبار میشود. نزدیک به آن تک درخت بوتههای گندم مزرعهیِ کوچک دیمی خود را با دست و دستکاله میچیدند که زمین به لرزه در آمد. از آن دور روستا را دیدند که در برابر چشمان وحشتزدهیِ این انسانهای رنج و کار به گردِ خاک تبدیل شد و به هوا رفت. با تراکتور خود را به مکانِ روستا رساندند و دیگر روستای باجاباج را نیافتند. باجاباج به تاریخ سادهیِ انسانهای پاکدل پیوسته بود.
مردان، زنان، پسران و دختران باجاباج در میان آوار خانههای خویش دست و پا میزنند. زنی سالخورده بنام سحنه (سکینه) یک کتری روئین را از زیر خاک بیرون کشیده و با پارچهای خاکش را پاک میکند. سحنه در سخنی شگفت میگوید: مردم از دهات و شهرها همه چیز به اینجا میآورند، اما هیچیک نمیتواند جایگزین چیزی از خودمان باشد که از زیر خاک بدر میآوریم. سحنه و دهها زن و مرد در جستجوی خاطرات زندگیشان خاک را زیر و رو می کنند تا شاید یادگار از روزگاری بیابند که آرامش را حس میکردند و همدیگر را دوست میداشتند. کاخ آرامش و دوستی هم در خاک دفن شده است.
اینجا، روستای باجاباج، تجسم ویرانی است. از زندگی هزاران سالهیِ اجداد باجاباجیها تنها پشتهپشته خاک و اندوهِ سنگین یک زندگی «در خاک افتاده» بر جای مانده است. مردان، زنان، جوانان و کودکان روستای باجاباج، شگفتزده از ویرانی ناگهانی زندگی خود، به ویرانی بزرگی نگاه میکنند و اشک در چشمانشان چرخ میزند. در باجاباج امید به زندگی در خاک دفن شده است. هیچ روستایِ ویرانی همچون باجاباج اندوهگین نیست. شهریارِ خشکنابی میبایست زنده بود تا سوگسرود «باجاباج » را در قالب شعری همچون «سهندیه» بسراید.
نظرات شما عزیزان:
|